نقد و بررسی سریال افعی تهران با بازی پیمان معادی و سحر دولتشاهی
با انتشار قسمت چهاردهم، سریال افعی تهران بهپایان رسید. سریالی که توانست مخاطبهای بسیاری را با خود همراه کند و بحثهای زیادی در شبکههای اجتماعی حولِ هر قسمتش راه بیندازد. در این متن، نگاهی دقیقتر به نقاط ضعف و قوت این سریال میاندازیم.
پیشتر در ویدئویی دربارهی برخی ویژگیهای ساختاری در فیلمنامه و کارگردنی افعی تهران بر مبنای هشت قسمتِ ابتدایی صحبت کرده بودیم. مواردی نظیرِ اینکه در فیلمنامه، پیمان معادی و پویا مهدویزاده روایت را پازلگونه پیش بردهاند. همانطور که شخصیت اصلی دروغ میگوید یا حقایقی را پنهان میکند، فیلمنامه نیز همینگونه اطلاعاتش را منتقل میکند. درواقع فقط بخشهایی از فلشبکها را نشانمان میدهد که تأییدکنندهی حرفهاییاند که آرمان (معادی) به تراپیستش، مژگان (سحر دولتشاهی)، میزند. اما رفتهرفته و همزمان با جلورفتن روایت، این فلشبکها نیز کامل میشوند و ما متوجه تناقضاتی میان حرفهای آرمان و واقعیتهای رخداده میشویم. مثل اتفاقی که در صحنهی رستورانرفتن با پدر افتاد و ما بعد از چند قسمت فهمیدیم که پدر درنهایت بیرون آمده و دستدردستِ آرمان، با او فرار کرده است.
در کارگردانی نیز میتوان یک نکتهی بسیار مهم را یادآور شد. در طول سریال، از نماهای بسیار زیادی استفاده شده است که در آنها شهر و آدمهای آن به نمایش گذاشته میشوند. در ابتدا، این تصاویر فقط و فقط تصاویرِ لایی برای انتقال بین سکانسها بهنظر میرسند، اما سازندگان هدفِ بسیار مهمتری از این استفاده دارند و آن هم این است که تمِ سریال ـ کودکآزاری و تأثیرش بر شخصیتِ آیندهی آدمها ــ را تعمیم دهد تا بگوید بسیاری از آدمهای شهر، که حالا بزرگ شدهاند و زندگیشان را میکنند، چنین مشکلی را در گذشتهی خود داشتهاند یا شاید خود مرتکبانِ چنین کاری در حال باشند. بنابراین، این نماهای هوایی یا شهری نقشی مهم در گسترش ایدهی سریال ایفا میکنند.
اما حال که داستان به پایان رسیده و سرنوشت افعی تهران مشخص شده است، میتوان سؤالهای جدیتر و جدیدی مطرح کرد و بر مبنای آنها به قضاوت سریال نشست. مواردی که تا پیش از پایان داستان، نمیشد حکمی قطعی دربارهشان صادر کرد. برای خواندنِ ادامهی متن بهتر است سریال را دیده باشید تا تماموکمال در جریان جزئیات داستانی باشید، زیرا برای بررسیِ دقیقتر سریال ناگزیر از بیان اتفاقاتِ درون فیلمایم.
ادامهی متن، داستان را فاش میکند.
مواردی که پیشتر به آنها اشاره شد در قسمتهای نهم تا چهاردهم نیز بهخوبی قابلتشخیصاند. در همان قسمت نهم، فلشبکی از کودکیهای آرمان کامل میشود و ما میبینیم که او کفشدوزک را لای کتابش لِه میکند. این صحنه همچنین اولین جایی است که بهشکلِ مستقیم دربارهی تأثیر اتفاقاتِ رخداده بر شخصیت آرمان سخن میگوید و اولین نشانهی خشونتی است که بهواسطهی همین وقایع، در وجود او شکل گرفته است. استفاده از نماهای شهر نیز تا پایان سریال ادامه دارد تا بتوان گفت این دو مسئله دو کلیدِ اصلی نزدیکشدن به سریال از منظر زیباشناسیاند.
در قسمت دهم، و در جلسهی تراپی آرمان و مژگان، اتفاقی تازه رخ میدهد. تا پیش از این، همهی جلسهها با دوربینهایی ثابت فیلمبرداری شده بودند و ما شاهد این بودیم که آرمان حرف میزند و در مواردی، مژگان نظرش را در آن باره به زبان میآورد. اما این سکانس اولین جایی که است که هم از منظر بصری و هم محتوایی، تغییری رخ میدهد. از همان ابتدا، حرکتهای دوربین جلب نظر میکند. دوربین دیگر ثابت نیست و با حرکتهای دایرهای حولِ شخصیتها میچرخد. ضمن اینکه همینجا هم هست که مژگان ماجرایی از گذشتهاش تعریف میکند. ماجرای پسری نوجوان که درنهایت مادرش را به قتل میرساند.
ضمن اینکه این صحنه اولین جایی است که ما بالأخره بعد از نُه قسمت، از سحر دولتشاهی چیزی میبینیم که میتوان نامِ «بازیگری» بر آن گذاشت. تا پیش از این، او صرفن تماشاگر و تأییدکنندهی حرفهای دلبر بود و از ژست زن دلربا ــ که با نگاهی مقهور و لبهای نیمهباز به محبوب مینگرد ــ خارج نشده بود. این صحنه از جهتی دیگر نیز مهم است و آن هم اینکه بعد از آن، تغییری در رابطهی مژگان و آرمان بهوجود میآورد. در قسمت بعدی است که مژگان به آرمان میفهماند که مایل به ادامهی رابطه با او نیست. صدالبته که این تصمیم بسیار غافلگیرانه و بدون پشتوانه اتفاق میافتد و بنا بر آنچه در سریال نمایش داده شده است، نمیتوان توجیهی منطقی برای آن پیدا کرد.
تا پیش از این، مژگان صرفن تماشاگر و تأییدکنندهی حرفهای دلبر بود و از ژست زن دلربا ــ که با نگاهی مقهور و لبهای نیمهباز به محبوب مینگرد ــ خارج نشده بودتا پیش از این، او صرفن تماشاگر و تأییدکنندهی حرفهای دلبر بود و از ژست زن دلربا ــ که با نگاهی مقهور و لبهای نیمهباز به محبوب مینگرد ــ خارج نشده بود
مسئلهی پیشین را میتوان در واقعهای دیگر از قسمت دهم نیز ردیابی کرد: بازجویی آرمان. بعد از مصاحبهی جنجالی آرمان، وقتی او را برای بازجویی میبرند، میتوان گفت که روند بازجویی دربارهی چنین مسئلهی مهم و امنیتیای ــ با توجه به فشارهای زیادی که خودِ بازجو (سروش صحت) نیز به آنها اقرار میکند ــ چندان منطقی و باورپذیر بهنظر نمیرسد. همهچیز در سهلگیرانهترین حالت ممکن رخ میدهد و آرمان، بدون هیچگونه عواقبی که گریبانش را بگیرد، رها میشود. این نوع برخورد و این نوع مسامحه، با درنظرگرفتنِ میزان امنیتیبودن چنین پروندهای، منطقی بهنظر نمیرسد. چیزی که میتوان دربارهی بازجوییِ بعدی نیز تکرار کرد. صحنهای که در ماشین اتفاق میافتد و صرفن بر اساس ویدئویی که مخاطب عادی هم میتواند به غیرطبیعیبودنش مشکوک شود، بهپایان میرسد.
قسمت دوازدهم نیز حاوی نمایی است که ــ همچون سکانسِ اشارهشدهی تراپی در قسمت دهم ــ با باقی پلانهای مشابهش فرق دارد و به همین دلیل، جلب نظر میکند. اینجاست که ما برای اولین بار در تصاویر هوایی شاهد استفاده از «جلوهی سرگیجه»ایم. جلوهای که اولین بار آلفرد هیچکاک در فیلم سرگیجه برای نشاندادن ترس و اضططرابِ کاراکتر اصلی در مواجهه با ارتفاع از آن بهره برد. در افعی تهران نیز، درحالیکه پیشتر همهی پلانهای هوایی به شکلی ساده فیلمبرداری شده بودند، اینجا با نمایی روبهرو میشویم که با این جلوه فیلمبرداری شده است. اینجا نیز مانند نمونهی قبلی، اطلاعاتی تازه به مخاطب عرضه میشود. در همین قسمت است که ما از زندهبودنِ مادر آرمان و ارتباط آنها باخبر میشویم.
اما دو قسمت پایانیاند که کلیدیترین نقش را در ارزیابی کلی سریال ایفا میکنند؛ زیرا داستان در این دو قسمت کامل میشود و ما سرانجام میفهمیم که افعی تهران خودِ آرمان بوده است. همینجاست که اصلیترین پرسش سر برمیآورد: هدف از تعریف این داستان چه بوده است؟ درواقع ما در حال تماشای چه نوع داستانی بودهایم؟ داستانی جنایی برای اینکه بگوییم قاتل کیست یا داستانی شخصیتمحور برای شناخت بیشتر و بهتر آرمان؟ اگر اولی، آیا ارائهی چنین داستانی در چنین قالب و ژانری ــ که هر چه هست، جنایی نیست ــ انتخاب درستی است؟ و اگر دومی، آیا اصولن به شناختِ عمیقی از آرمان و دلیلش برای اتخاذ چنین رویکرد و انجام چنین کارهایی میرسیم؟ نگویید «انتقامگرفتن از کودکآزاران»، چون اگر فقط همین بود که خودِ آرمان در قسمت اول و در جلسهی تراپیاش این مورد را گفته بود و لزومی به سیزده قسمتِ دیگر نبود.
همهی خطهای فرعیِ مطرحشده در طول داستان نیز به نتیجهای ثابت و قطعی نمیرسند و خردهداستانهای دیگر نیز بسیار ناپخته و بدون جزئیاتاند؛ مثل بازگشت الاهه به زندگی زناشویی قبلیاش، یا ارتباط مونا و شهریار
در سؤال اول، مهمترین چیزی که جلبِ نظر میکند این است که اگر هدف نهایی معرفی افعیِ اصلی بوده است، فرمِ انتخابشده برای روایت بسیار گمراهکننده و فریبکارانه است، زیرا میتوان آن را همینطور بسط داد و بهجای چهارده قسمت، شصتوهشت قسمت ساخت تا افعی پیدا معرفی شود. این مسئله زمانی بیشتر برجسته میشود که میبینیم همهی خطهای فرعیِ مطرحشده در طول داستان نیز به نتیجهای ثابت و قطعی نمیرسند. معلوم نمیشود که فیلمبرداری بعدتر ادامه مییابد یا همین فیلمِ نصفهونیمه به اکران میرسد؛ سرنوشت الاهه (آزاده صمدی) و بازگشتش به زندگی زناشوییِ قبلیاش نیز گنگ و ناتمام باقی میماند. خردهداستانهای دیگر نیز بسیار ناپخته و بدون جزئیاتاند: کاراکترِ مونا و نقشش در زندگی یاور (پدر آرمان)، رابطهی او با شهریار، خودِ ارتباط آرمان و مژگان و… .
میتوان به اینها موارد دیگری را نیز افزود: اتفاقات عجیب و غیرمنطقیای که در این دو قسمت رخ میدهد. در قسمت پایانی، آرمان در آخرین دیالوگش به مادرش میگوید که او را بخشیده است. این اتفاق چرا و چهگونه و طیّ چه فرایندی رخ داده است؟ اگر این بخشیدن آنقدر مهم است که در سریال نمایش داده شود، باید دلیلش را هم بدانیم و اگر اهمیتی در تصمیمها یا کارهای آرمان ندارد، پس برای چه در سریال است؟ یا پیشتر، اصلن چه چیزی باعث میشود مژگان بهسراغ پروندهی پزشکیِ مادر آرمان برود؟ اینکه او قبلتر فهمیده که آرمان دربارهی چیزهایی به او دروغ گفته است، چرا و با چه استدلالی باید او را به این نتیجه برساند که برود و تهوتوی زندهبودنِ مادر را دربیاورد و بعد برود پروندهی مادر را بگیرد و بخواند؟ ــ و اصلن چهطور توانسته همچین کاری را بکند؟ ضمنِ اینکه خود این صحنه هم بسیار ناکافی و گنگ نوشته و اجرا شده و هم بازی سحر دولتشاهی در آن بسیار بد است. واضح است که عمل زیباییِ چانهی بازیگر اجازهی تکاندادن فک و چانه و لب را از او گرفته و او اصلن و ابدن نمیتواند بازیِ حتا قابلقبولی در چنین صحنهای ارائه دهد.
آرمان به مادرش میگوید که او را بخشیده است. این اتفاق چرا و طیّ چه فرایندی رخ داده است؟ اگر این بخشیدن آنقدر مهم است که در سریال نمایش داده شود، باید دلیلش را هم بدانیم و اگر اهمیتی در تصمیمها یا کارهای آرمان ندارد، پس برای چه در سریال است؟
همچنین میتوان پرسید که کلّ صحنههای مربوط به «کلینیکِ خواب» به چه دردی میخورند؟ بودنشان چه چیزی به داستان یا شخصیتپردازی میافزاید؟ پاسخ واضح است: هیچ. یا میتوان سؤال کرد که در قسمت پایانی، زمانی که مژگان به آرمان میگوید که از همهچیز خبر دارد، چه دلیل وجود دارد که آنها اینگونه با هم ارتباط برقرار کنند؟ مگر مکالمهی آنها شنود میشود یا صدای آنها از اتاقی به آن بزرگی بیرون میرود تا به گوشِ دیگران برسد؟ و اصلن، اگر قرار نبوده هیچ رابطهای بین آنها شکل بگیرد ــ و سریال هم هیچ تصویری از نزدیکبودنِ این دو نفر به هم نشانمان نمیدهد ــ و خود مژگان نیز انتخابگرِ اصلی در این میان بوده است ــ پس آنهمه اشک و آه و ناله در جریانِ مکالمههای پایانی چه توجیهی دارد؟ برای طولانیتر نشدنِ بحث، از دیالوگهای کلیشهای و گلدرشت سکانس بیمارستان میگذریم.
البته باید منتظر ماند و دید که آیا فصل دومی هم در کار است یا خیر؟ اگر قرار بر ادامهداشتنِ سریال باشد و سریال بتواند به این سؤالات در ادامه پاسخی قابلقبول دهد، ماجرا متفاوت خواهد بود. ولی در این نقطه، و با در نظرگرفتن همین یک فصل ــ و با توجه به اینکه تهیهکننده نیز پاسخ روشنی دربارهی ساختهشدن فصل دوم نداده است ــ همهی این موارد نقاط ضعف عمدهایاند که افعی تهران با آنها دستبهگریبان است و پاسخ روشنی برایشان ندارد. شاید بتوان این نکته را هم در نظر گرفت که پیشترها اعلام شده بود افعی تهران در بیست قسمت منشتر میشود، ولی سریال در چهارده قسمت به پایان رسید. درستبودن این ماجرا بهمعنای حذفشدنِ صحنهها و اطلاعات بسیاری است که شاید پاسخ این پرسشها را در خود داشتند.